Web Analytics Made Easy - Statcounter

به گزارش خبرگزاری فارس از اصفهان، «می‌روم و تا راه کربلا باز نشود برنمی‌گردم»؛ آخرین جمله علیرضا، این نوجوان ۱۶-۱۷ ساله به مادر همین بود اما شاید آن روز شخصی معنای این حرف علیرضا را متوجه نشده باشد تا ۱۶ سال بعد، روزی که پس از سال‌ها اولین کاروان به‌طور رسمی راهی کربلا شد پیکر او بازگشت.

بازگشت پیکر یک‌طرف و هم‌زمانی این اتفاق با تاسوعا طرفی دیگر؛ علیرضا ۲۲ شهریور سال ۴۵ به‌دنیا آمد و پزشکان گفته بودند به علت بیماری مادرش امیدی به زنده ماندنش نیست اما اراده‌ای بالاتر این حرف‌ها وجود دارد که خواست علیرضا بماند، به چهار سالگی رسید و به قدری مریض بود که جز شیر و دارو، چیز دیگری نمی‌خورد و اینجا بود که حضرت ابوالفضل(ع) او را برای خود خرید.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

علیرضا در جبهه به تکلیف رسید، نذر حضرت ابوالفضل(ع) بود، در گروهان حضرت ابوالفضل(ع) به رزم پرداخت و پیکرش نیز پس از ۱۴ سال، شب تاسوعا بازگشت و این هم‌زمانی دلیلی شد تا سراغ خانواده کریمی برویم و از علیرضایشان بیش‌تر بشنویم.

پدرم می‌گفت از هیچکس جز خدا نمی‌ترسم

شماره منزل شهید را پیدا می‌کنم و زهرا کریمی، خواهر شهید صحبتش را اینگونه شروع می‌کند: ما ۴ خواهر و ۳ برادر هستیم که برادر بزرگ‌ترمان در عملیات بیت‌المقدس جانباز شد و علیرضا متولد سال ۱۳۴۵ فرزند ششم خانواده است، خانواده‌ام مؤمن بودند و ما دخترها از بچگی همیشه چادر سر می‌کردیم و قبل از انقلاب نیز پدرم شب‌های احیا ما را به مسجد حکیم می‌برد.

او می‌گوید پدرم اجازه نداد ما ۲ خواهر بزرگ‌تر در زمان قبل از انقلاب بیش‌تر از کلاس ششم درس بخوانیم و ادامه می‌دهد: در آن‌ روزها زمانی که شاه به اصفهان می‌آمد دختران مدرسه‌ای را به پیشواز او می‌بردند اما پدرم اجازه نمی‌داد ما برویم و مدیرمان او را به مدرسه فرا می‌خواند و پدرم پاسخ می‌داد اجازه نمی‌دهم فرزندام به پیشواز این آدم بیایند، مدیرمان می‌گفت آقای کریمی می‌دانی چه حرفی می‌زنی و پاسخ می‌داد بله می‌دانم چه می‌گویم و من فقط از خدا می‌ترسم.

خانم کریمی ادامه می‌دهد: مدیرمان می‌گفت دخترت رد می‌شود می‌گفت اشکالی ندارد رد شود و نمی‌خواهم به این صورت درس بخوانند؛ تا پیش از انقلاب نه صدای موسیقی شنیده بودیم و نه رادیو داشتیم اما زمانی که انقلاب شد، پدرم رادیو و تلویزیون خرید و قبل از انقلاب تفریح ما این بود که هر هفته به بی‌بی زینب و شاهرضا می‌رفتیم.

خواهر شهید درباره حال و هواس خانه‌شان در روزهای قبل از انقلاب خاطرنشان می‌کند: پدرم بی سواد بود اما زندگینامه تمام امامان را حفظ بود و برای ما تعریف می‌کرد، رساله شریعتمداری و امام را همیشه در خانه داشتیم و پدرم تذکر می‌داد هیچ شخصی نباید بداند ما این رساله را در خانه داریم.

او روزهای نوزادی علیرضا را اینگونه تعریف می‌کند: مادرم در زمان بارداری علیرضا تب مالت و رماتیسم داشت و همیشه تب داشت، زمانی که علیرضا به‌دنیا آمد هم همیشه تب داشت و لب‌های کوچکش قرمز بود و در تب می‌سوخت.

روزی که علیرضا، نذر حضرت ابوالفضل(ع) شد

قبلاً از توسل خانواده کریمی به حضرت ابوالفضل(ع) برای شفای علیرضا خوانده بودم اما در جریان جزئیات آن نبودم و این بی اطلاعی‌ام دلیلی برای ادامه صحبتم با خانم کریمی شد: پدرم مغازه چلوکبابی داشت، زمانی که علیرضا حدوداً ۶ ماهه بود، پدرم ۱ نیمه شب به مغازه رفت اما سراسیمه به خانه بازگشت و یک دعا در دست داشت.

این خواهر شهید درباره حس و حال پدرش توضیح می‌دهد: پدرم تعریف کرد زمانی که به مغازه رفتم آقایی قد بلند با شال سبز به مغازه آمد و بر سر شانه‌ام زد و گفت شما یک پسر به‌نام علیرضا داری که مریض است، او را به ابوالفضل(ع) بسپارید و دعایی به پدرم داده بود و گفته بود این دعا را در بالشت علیرضا بگذارید و نیاز نیست او را دکتر ببرید، من در حرم برای او سه روضه حضرت ابوالفضل(ع) می‌خوانم و ناراحت نباشید؛ پدرم زمانی که برگشته بود تا شاگردانش را صدا بزند، آن مرد رفته بود و هرچه گشته بود او را پیدا نکرده بود.

خانم کریمی ادامه می‌دهد: زمانی که پدرم به خانه بازگشت دعا را به مادرم داد و مادرم آن را جلد کرد و در بالشت علیرضا گذاشت و تب علیرضا قطع شد و روز به روز بهتر شد.

صحبت این خواهر شهید به روزهای پر هیجان سال ۵۷ می‌رسد و بیان می‌کند: در زمان انقلاب علیرضا و برادر بزرگ‌ترم اعلامیه‌های امام را پخش می‌کردند و چند بار نزدیک بود آن‌ها را دستگیر کنند که اعلامیه‌ها را به منزل آوردند و همسر من آن‌‌ها را در ظرف حبوبات مخفی کرد، نیروهای ساواک به خانه‌مان آمدند اما چیزی پیدا نکردند.

از او می‌پرسم علیرضا چطور تصمیم گرفت به جبهه برود و پاسخ می‌دهد: در زمان جنگ برادر بزرگ‌ترم به جبهه می‌رفت و علیرضا می‌گفت من هم می‌خواهم بروم اما جثه ضعیفی داشت و به دوره‌ها و کلاس‌های مختلف رفت و در نهایت در ۱۳ سالگی به کردستان رفت و مدام در حال رفت و آمد بود و چند بار زخمی شد اما نمی‌گذاشت ما بفهمیم.

پدر شهید: علیرضا شفا پیدا کرد تا به جبهه برود

از صحبت‌هایش تعجب می‌کنم و می‌پرسم خانواده‌تان چطور اجازه دادند که می‌گوید: یک روز علیرضا به خانه آمد و گفت امام دستور داده‌اند به جبهه برویم، مادرم ناراحت شد و گفت تو مریض و ضعیف هستی، اما پدرم گفت به یاد داری چه کسی علیرضا را شفا داد؟ اینکه خدا خودش علیرضا را به ما داده و ائمه شفایش دادند، برای چنین روزی بوده تا به جبهه برود، بعد از این صحبت‌ها علیرضا شناسنامه‌اش به پایگاه بسیج محله برد اما گفتند الآن برای جبهه رفتنت زود است، به خانه آمد و با غلط‌گیر سال تولدش را تغییر داد و راهی شد.

خانم کریمی ادامه می‌دهد: علیرضا همیشه می‌گفت من خاک کف پای حضرت زهرا(س) هم نیستم اما دوست دارم مانند او مفقودالاثر بشوم و اگر خواستید به سراغم بیایید بر سر مزار شهدای گمنام بروید؛ آخرین باری که می‌خواست به جبهه برود، شب همه دورش جمع شده بودیم و زمانی که از او می‌پرسیدیم کی بر می‌گردی، می‌گفت دلم نمی‌خواهد برگردم اما زمانی که راه کربلا باز شد بر می‌گردم.

(و همین‌گونه هم شد؛ پیکر علیرضا ۱۶ سال بعد از شهادتش، درست همان روزی که اولین کاروان به صورت رسمی عازم کربلا می‌شود پیدا شد.)

پس از شهادت علیرضا، برادر بزرگ‌ترم تا یک ماه به خانه نمی‌آمد

صحبت‌های خواهر شهید به لحظات سخت خود می‌رسد و توضیح می‌دهد: در آن روزها ۲ برادرم با هم در جبهه بودند و زمانی که علیرضا به شهادت رسید برادرم تا یک ماه به خانه نمی‌آمد و می‌گفت چطور ساک برادرم را به خانه بیاورم؟

با بغض حاکم بر صدایش می‌گوید: زمانی که برادرم به خانه آمد نمی‌دانستیم چطور خبر شهادت علیرضا را به مادرم بدهیم و تا چند ماه می‌گفتیم که زخمی شده است، مدتی هم می‌گفتیم اسیر شده و او پاسخ می‌داد علیرضا دوست نداشت اسیر شود و من هم نمی‌خواهم؛ در نهایت گفتیم که مفقود شده است و قبول کرد؛ مادرم همیشه می‌گفت دوست دارم پسرم قبر داشته باشد و در آن مدت طبق صحبت خود علیرضا، به سراغ مزار شهدای گمنام می‌رفتیم.

وی ادامه می‌دهد: در تاسوعای سال ۱۳۷۶، حدود ۳۰۰ شهید را به اصفهان آوردند که علیرضا جز آن‌ها بود؛ به خانه‌مان آوردنش و روز بعد تشییع و تدفین او برگزار شد؛ همیشه برای علیرضا ۲ مراسم می‌گیریم، یکی ۲۱ فروردین که در فکه به شهادت رسید و دیگری روز تاسوعا که پیکر او بازگشته است.

علیرضا زودتر از همه خبر آمدنش را به مادر داد

از او در خصوص حال و هوای‌شان در تاسوعای سال ۷۶ می‌پرسم  و توضیح می‌دهد: روزی که قرار بود بیاید انگار به همه ما الهام شده بود که قرار است باز گردد اما از هم مخفی می‌کردیم و نمی‌دانستیم اگر علیرضا باز گردد چطور این موضوع را به مادرم بگوییم؛ همسر خواهرم در بنیاد شهید کار می‌کرد و هر زمانی که شهید می‌آوردند به ما اطلاع می‌داد که علیرضا نیامده اما آن روز خبری نداد و خودم به بنیاد شهید زنگ زدم و گفت باید حضوری بیایید، پاسخ دادم به حق خون شهدا ببینید و خبر بدهید، شوهر خواهرم به ما نمی‌گوید؛ همان موقع چک کرد و گفت نام علیرضا در لیست هست.

با گریه ادامه می‌‌دهد: به خانه رفتیم تا مادرم را برای آمدن علیرضا آماده کنیم اما قبل از اینکه چیزی بگوییم گفت می‌خواهید علیرضا را بگویید؟ به او گفتیم از کجا می‌دانی و همه شروع به گریه کردن کردیم و شروع به تعریف کردن داستان شب قبل کرد که شب قبل علیرضا با لباس‌های جبهه به خانه آمده، پیشانی‌ام را بوسیده، به اتاق رفته و پتویش را روی خودش کشیده و خوابیده است.

حس شرمندگی دارم و نمی‌دانم چه بگویم؛ ادامه مصاحبه را به خانم کریمی می‌سپارم و می‌گویم هر صحبتی دارید می‌شنوم و با همان گریه‌هایش می‌گوید: در این روزها نمی‌توانیم به خیابان بریم چون تحمل وضع بدحجابی را نداریم؛ برادرم که جانباز است ۳-۴ ماه یکبار از خانه بیرون نمی‌رود و می‌گوید دوستانم در حالی که سرشان بر پاهایم بود شهید شدند اما نمی‌توانم این وضع را در خیابان‌ها ببینم.

پسرم با پول‌ها خودش برای کتابخانه مسجد کتاب می‌خرید

با تشکر زیاد تلفن را قطع می‌کنم؛ چند دقیقه بعد، بار دیگر با خجالت شماره خانه کریمی را می‌گیرم تا شماره همراه خواهر شهید را بگیرم که خانم عابد، مادر شهید پاسخ می‌دهد؛ شک دارم که بگویم یا نه اما دل را به دریا می‌زنم و می‌گویم: حاج خانم، اگر امکانش هست و اذیت نمی‌شوید خودتان هم چند خاطره از علیرضایتان بگویید و استقبال می‌کند.

خانم عابد می‌گوید: مریضی علیرضا را که دخترم برایتان گفت و از دیگر موارد می‌گویم؛ زمانی که علیرضا کوچک بود و خانوادگی دور هم جمع می‌شدیم علیرضا یک غذا را بر می‌داشت و می‌گفت شاید یک نفر احتیاج داشته باشد البته نه فقط برای غذا بلکه در لباس و... نیز به این نکته توجه داشت.

او ادامه می‌دهد: لباس‌هایش را به افراد نیازمندی که می‌شناخت می‌داد و پول‌هایش را جمع می‌کرد و برای کتابخانه مسجدمان کتاب می‌خرید؛ علیرضا زمانی که کوچک بود مخفیانه در اتاقش نماز شب می‌خواند و زمانی که به بیرون می‌رفت کمک مردم می‌کرد،‌البته به من نمی‌گفت و بعد خودشان تعریف می‌کردند؛ علیرضا هم با ایمان، هم خوش‌اخلاق و هم مردم دوست بود.

علیرضا هنگام نماز صبح با لباس رزمش به دیدنم می‌آمد

در سؤالاتی که از قبل آماده کرده بودم قصد داشتم بپرسم که حال و هوای روزی که حضور علیرضا را حس کردید بگویید اما می‌دانستم حتی تحمل پرسیدنش را هم ندارم، ولی انگار که علیرضا همه چیز را فراتر از تصور من کنار هم چیده است؛ بدون اینکه سؤالی بپرسم خانم عابد می‌گوید: از بازگشت علیرضا خبری نداشتم اما ۳ روز صبح وقتی برای نماز صبح آماده می‌شدم، علیرضا قبل از اذان صبح با لباس جبهه جلوی جا نمازم می‌ایستاد، او را می‌بوسیدم و بعد از آن پتو را روی خودش می‌کشید و بعد تا می‌کرد و می‌رفت.

مادر و پتوی علیرضا                                                                                               

این مادر شهید در پایان می‌گوید: روز سوم فرزندانم به خانه آمدند و مخفیانه باهم حرف می‌زدند، به آن‌ها گفتم اگر می‌خواهید از علیرضا بگویید، بگویید؛ الآن باید آبرو داری کنم و گریه نمی‌کنم.

انتهای پیام/۶۳۱۲۵/ج/

منبع: فارس

کلیدواژه: محرم ۱۴۴۴ شهید علیرضا کریمی کربلا روز تاسوعا حضرت ابوالفضل ع زمانی که علیرضا قبل از انقلاب ادامه می دهد جبهه برود خانه آمد برادر بزرگ خانم کریمی خواهر شهید

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۵۶۹۰۲۳۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

شیطان با نقاب خواستگار

  به آنها نزدیک می‌شوم و بعد از پایان کارهای اداری پرونده، از مادر و دختر می‌خواهم تا علت حضورشان در اداره چهارم پلیس آگاهی را که اداره رسیدگی به پرونده‌های فقدانی است، برایم توضیح بدهند.
مادر آهی می‌کشد و می‌گوید یک ماه است که به خاطر این خانم خواب و خوراک نداریم، آبروی‌مان رفته و همسرم مرا مقصر می‌داند و فکر می‌کند به خاطر بی‌توجهی و نظارت ضعیف من این اتفاقات برای دخترمان افتاده است.به خدا از نظر من همه‌چیز طبیعی بود و دخترم هم مثل سایر دانش‌آموزان سرگرم درس و مدرسه بود. من یک درصد هم حدس نمی‌زدم زیر این ظاهر آرام و سربه‌زیر، یک موجود سرکش پنهان شده که از ۱۱سالگی مشغول گفت‌وگوی تلفنی و مجازی با پسری است که کیلومترها با تهران فاصله دارد .دو سال پنهانی با هم در تماس بوده‌اند و در این مدت آن پسر عکس‌هایی از خودش برای آیدا می‌فرستد که دخترم فکر می‌کند با یک جوان تحصیلکرده و مرفه سروکار دارد. بالاخره این فرد موفق می‌شود دخترم را فریب داده به شهر محل سکونتش در شرق کشور بکشاند. باورتان نمی‌شود من و پدرش تا امروز که همکاران‌تان خبر پیدا شدن آیدا را به ما دادند، چه شرایط سختی را پشت سر گذاشتیم. فکر این‌که چه بلاهایی ممکن است سر دخترم آمده باشد و این‌که اصلا او را دوباره زنده و سالم می‌بینم یا نه، مرا دیوانه کرده بود.من نمی‌دانم دیگر چه چیزی باید به شما بگویم. لطفا از خودش بپرسید که نتیجه خوش‌باوری و اعتمادش به یک پسر غریبه چه بود و در این مدت چه شرایطی داشت؟
بعد از این حرف مادر، نگاهی به دخترک می‌اندازم که همچنان از شرم سرش را پایین انداخته است. مادر باعصبانیت می‌گوید: تو که با این رفتارهایت ثابت کردی خیلی جسور هستی و سر نترسی داری، حالا خجالتی شدی؟برای خانم مشاور تعریف کن چه اتفاقاتی برایت افتاده است. اشک در چشمان آیدا حلقه می‌زند و می‌گوید: من که گفتم پشیمانم. خانم به خدا من به اصرار دوستم با آن پسر حرف زدم، وگرنه من اصلا چه می‌دانستم که دوست‌پسر یعنی چه؟دوستم اصرار کرد و من هم وارد رابطه تلفنی با او شدم و بعد هم از طریق فضای مجازی با هم در ارتباط بودیم تا این‌که بعد از یکی، دو سال اصرار کرد برای دیدنش بروم. من با توجه به عکس‌هایی که برایم فرستاده بود، فکر می‌کردم آدم‌حسابی و تحصیلکرده است و خانواده خوبی دارد. پنهانی راهی شهر محل سکونتش شدم اما همین که به کوچه و محله‌شان رسیدم، نظرم عوض شد؛ وارد خانه‌شان که شدم یک خانه ۳۰متری کثیف و به‌هم‌ریخته بود.مجید به همراه مادرش زندگی می‌کرد. اولین صحنه‌ای که با آن مواجه شدم، مادرش بود که یک گوشه خانه نشسته بود و مشغول وزن‌کردن و بسته‌بندی مواد شیشه بود. بعد از یک روز اقامت در آن خانه متوجه شدم مجید هم به شیشه اعتیاد دارد و چندین بار موقع مصرف شیشه در صورت من هم فوت کرد و قصد داشت مرا هم معتاد کند. فکرش را بکنید من با چه ذهنیتی راهی آنجا شده بودم و حالا با چه آدم‌هایی سروکار پیدا کرده بودم .نه راه پس داشتم، نه راه پیش؛ از ماندن در آنجا احساس خطر می‌کردم و نمی‌دانستم قصد آنها از کشاندن من به خانه‌شان چیست؟ ازسوی دیگرروی تماس باوالدینم وبرگشتن به خانه را نداشتم.چند روزی به همین منوال گذشت وهمکاران شما برای بردن من آمدند. من واقعا خوشحالم و امیدوارم والدینم مرا ببخشند. من روزهای بسیار سختی را پشت سر گذاشتم و از صمیم قلب از این‌که از خانه فرار کردم و خام وعده‌های یک پسر معتاد شیشه‌ای شدم، متاسف و پشیمانم.امیدوارم مادر و پدرم مرا ببخشند و فرصت دوباره‌ای به من بدهند تا همان دختر خوب و عاقلی که از من انتظار داشتند، بشوم. من با این سن کم، زندگی در کنار یک پسر معتاد و مادرموادفروشش را تجربه کردم و این چیزی است که تا آخرعمر ازذهن من پاک نخواهد شد.امکان داشت اتفاقات بدتری برای من بیفتد. من خوب می‌فهمم که اینجا بودنم درست مثل عمر دوباره است.

حامی نوجوانان باشید
سرگرد سمانه مهربانی، رئیس اداره اجتماعی وفرهنگی پلیس آگاهی تهران دراین‌باره می‌گوید: دوران بلوغ و نوجوانی حساس‌ترین مرحله رشد فرزند شماست؛ دورانی که فرزند بی‌تجربه شما باید دست دردست شما آن را پشت سربگذارد .شما به‌عنوان والدین باید با مطالعه و ارتقای سطح دانش و آگاهی خود برای رویارویی با چالش‌های پیش‌رو آماده باشید. پیش از بزه‌دیدگی فرزند باید او را با ویژگی‌های دوران بلوغ و نوجوانی آشنا سازید. به فرزندتان بیاموزید احساسات و گرایش وی در این سن نسبت به جنس مخالف فقط تمرینی برای نقش‌های بزرگسالی است وهرگز نباید با جدی‌گرفتن این احساسات و تمایلات، آینده درخشان تحصیلی شغلی و عاطفی خود را با مشکل مواجه سازد.در صورت ناتوانی دربرقراری ارتباط صحیح با فرزند و احساس خطر نسبت به رفتارهای مشکل‌آفرین وی سریعا با یک مشاور متخصص درامور نوجوانان مشورت کنید.دوست فرزند خود باشید تا در صورت بروز هرگونه مشکل یا چالش در زندگی شما اولین کسی باشید که موردمشورت و درددل قرار می‌گیرد.درغیر این صورت فرزند شما به دوستان و همسالان خود روی می‌آورد که با راهکارهای ناپخته و اشتباه؛ فرزند شما را هرچه بیشتر در پرتگاه سقوط و چرخه باطل اشتباهات قرار می‌دهند.

دیگر خبرها

  • آغاز تعمیر کولر‌های گازی نیازمندان در روستا‌های آبادان
  • شهیدی که قهرمان دو سنگر بود
  • ۲۵۰۰ یادواره محله‌محور و خانه‌محور در کهگیلویه و بویراحمد برگزار می‌شود
  • ترکیب پرسپولیس و سپاهان مشخص شد/ بازگشت بیرانوند به دروازه
  • ترکیب پرسپولیس مقابل سپاهان مشخص شد/ بازگشت بیرانوند به دروازه
  • شیطان با نقاب خواستگار
  • تیتر مورد علاقه هواداران پرسپولیس پیش از جدال سپاهان
  • دیدار اعضای هیئت کشتی استان همدان با علیرضا دبیر
  • خانه مادر شهیدی که دیوارهایش مزین به عکس شهدا است
  • فرمانده‌ای که پسرخاله صدام را اسیر کرده بود